قسمت دوم رمان آشوب مغز

ساخت وبلاگ

امکانات وب

رو به روی هم نشسته بودیم. مثل  شیر زخمی نفس های گرمم رو بلند و باصدا تو صورتش فوت  می کردم. با اخم به باراد نگاه می‌کردم. 

باراد یه دفعه پقی زد زیر خنده. کفرم در اومد.

ــ مرض، نیشتو ببند.

باراد سعی کرد خنده ش رو مهار کنه اما نتونست و قهقهه ای سر داد. 

باراد : وای عین این خون آشام ها داری بهم نگاه می‌کنی، مثل دیو دو سری، عصبی که میشی هیچی حالیت نیست فقط عین گاو می‌خوای بزنی. 

ــ دستت درد نکنه باراد خان، حالا من شدم خون آشام و دیو و گاو؟! واقعا که.

با اخم از جام بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم.

باراد یقه ی تیشرتم رو کشید تا نگهم داره اما یقه پاره شد. 

باراد: ببخشید داداش تو گاو و دیو و خون اشام نیستی ، تو داداش خودمی. اصلا جیگر منی تو. 

ــ ولم کن؛ اه، ماشینم رو نابود کردی که هیچ می خوای تک تک لباسام هم نابود کنی؟ این چاپلوس بازی هات شاید روی بابا تاثیر بذاره اما رو من یکی تاثیری نداره. فکر کردی من با این چاپلوس بازی ها خر می‌شم؟ نخیر من خر نمیشم.

باراد : اگر به بابا نگفتم که بهش میگی خر.

ــ من کی بهش گفتم خر؟!

باراد : خودت گفتی چاپلوس بازیام روبابا تاثیر داره ولی روتو نداره بعد گفتی خر نمیشی یعنی چون چاپلوسی هام رو بابا تاثیر داره خر میشه؟

ــ بارااااد ، ساکت شو تا نزدمت. 

لب های باراد برای خنده ، دوباره باز شد اما با چشم غره ی من خنده ش رو خورد. 

پیراهن مشکیم رو پوشیدم و شلوارم هم عوض کردم. موهام رو شونه زدم و روبه بالا حالت دادم. 

سوییچ رو برداشتم و از خونه خارج شدم. 

باز هم بادیدن دسته گل باراد اعصابم بهم ریخت. 

جوری زده بود تو دیوار که کلا صندوق جمع شده بود. اون قدر که محکم زده بود از شدت ضربه شیشه ی عقب ماشین خود به خود شکسته بود. 

سوار ماشین شدم و به سمت گاراج قدیمی ای رفتم که الان پیشرفت کرده بود. ماشین رو توی گاراج پارک کردم و سپردمش دست صاف کار. 

اینطور که صافکار گفت تقریبا دو سه میلیونی خرج رو دستم میزاره.

شروع کردم به قدم زدن. تنهایی روی جاده ی خیس قدم می‌زدم. یک ساعت پیش بارون اومده بودو هوا تازه شده بود.

نفسی عمیق کشیدم و هوا رو به داخل ریه هام فرستادم. احساس خیلی خوبی داشتم. تو این هوای بارونی و نسبتا سرد سیگار خیلی می چسبید. 

ازتو جیبم بسته ی سیگار رو بیرون کشیدم و یه نخ برداشتم و با فندک روشنش کردم. 

کام عمیقی گرفتم و دودش رو تو دهنم نگه داشتم و آروم آروم به بیرون فرستادم. 

این روزهای آخر مامان خیلی اصرار داره که زن بگیرم. مشکلی با متاهل بودن ندارم اما دختر درست پیدا نمیشه. 

دلم می خواد حتی شده حداقل یه ثانیه عشق رو تجربه کنم. حتی اگر اون ثانیه ،ثانیه اخر زندگیم باشه.

بعد از نیم ساعت قدم زدن و فکر کردن به موضوعات گوناگون به خونه رسیدم.

بابا از سرکار اومده بود. سلامی کردم که جواب سلامم رو داد.

باز هم باراد خود شیرین داشت برای مامان و بابا خاطره هاش رو تعریف می‌کرد. مامان و بابا هم با ذوق گوش می کردن. فقط من و بهار بودیم که از این چاپلوسیا بدمون می اومد.

از جام بلند شدم و گفتم: بهار بیا تو اتاقم کارت دارم.

بهار از جاش بلند شد که باراد گفت: ایش شما دوتا هم که همش بیخ ریش همید.

بهار: خداروشکر که تو بیخ ریش مون نیستی وگرنه مخ مون رد می داد.

باراد نیشخند حرص دراری زد و گفت: همین الانش هم مخت رده.

بهار با حرص پاش رو به زمین کوبید و باراد بلند خندید. 

بهار در یه ثانیه باسرعت به باراد رسید و شونه ی باراد رو گاز گرفت. داد باراد بلند شد. 

باز هم این دعوای مسخره شون شروع شد. 

مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بودن . جوری هم دیگرو می ‌زدن که انگار پدر کشتگی دارن. 

بی خیال به سمت اتاقم رفتم و درو بستم تا صدای جیغای بهار و کل کل هاشون رو نشنوم.

کنار پنجره ایستادم و دوباره سیگارم رو آتیش زدم. 

غرق افکارم شدم. شرکت، متاهلی، ماشین، تجارت...

روز به روز به جای این که کارهام تموم شه بیشتر و بیشتر میشه.

نمی دونم چقدر گذشت که صداشون دیگه نیومد. 

دوباره سیگاری از بسته در آوردم و روشن کردم.

بعد از چند دقیقه بابا داخل اتاق اومد. 

با اخم به من و سیگار نگاه می‌ کرد. به احترامش سیگار رو خاموش کردم و پنجره رو تا ته باز کردم.

بابا: بشین می خوام باهات حرف بزنم.

روبه روی بابا نشستم و گفتم: خب می شنوم.

بابا: خوب نیست که انقدر نسبت به خواهر برادرت و خانواده ت بی تفاوت باشی.

ــ بی تفاوت نیستم فقط حوصله ی جیغ و داد های اون دوتا رو ندارم.

بابا پوفی کشید و گفت: خیله خب درسته حوصله نداری ولی تو بزرگتری باید کاری کنی باهم دوست باشن نه دشمن. 

ــ من بین شون رو بهم نمی ریزم که بخوام درست کنم. اونا خودشون هم دیگرو آزار می‌دن.

 بابا کلافه از جواب هام گفت: چرا سیگار می کشی؟ مگه نگفتم ترک کن؟

پوفی کشیدم و گفتم: یه مدت خواستم ترک کنم ولی خودتون می دونید توبه گرگ مرگه. 

بابا: بهادر مامانت درست میگه تو دیگه به سنی رسیدی که باید زن بگیری.

تو چشمای بابا زل زدم و قاطعانه گفتم: من دوست دارم با عشق و علاقه ازدواج کنم.

بابا: ازدواج که بکنی، عشق و علاقه خودش به وجود میاد.

ــ و اگر نیومد؟

بابا: نمی دونم ولی فکرات رو بکن. باید برای خودت زندگی ای دست و پاکنی.

ــ من زندگیم رو دست و پا کردم؛ شرکت، ماشین، خونه، پول، کار و سفر های خارجی.

بابا: اینی که تو فکر می کنی زندگی ایه فقط بخشی از زندگیه؛ زندگی یعنی خوشی، لبخند، همسر، بچه و مادر و پدر. 

ــ خب راستش به ازدواج فکر کردم.

بابا موشکافانه نگام کرد وگفت: خب؟

محکم و جدی گفتم: نظرم مثبته ولی باید اول کارهام تموم شه بعد یه مشغله جدید برای خودم درست کنم.

بابا لبخندی زد و گفت: خوبه ، پس به مامانت بگم برات دنبال یه دختر خوب و خوشگل بگرده. 

بابا داشت از اتاق خارج می شد که برگشت و گفت: ولی بهادر اگر بخوای برخوردت با اون مثل برخودت با ما بی احساس باشه من می دونم و تو

ــ بابا من با شماها بی احساس برخورد می کنم؟!

بابا: نه ولی احساساتت فقط شامل عصبانیت و خستگیه.

تا اومدم جواب بدم از اتاق خارج شد و رفت. 

روی تخت دراز کشیدم و ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.

خسته ی خسته بودم. از صبح تاحالا هیچ کاری نکردم ولی انگار کوه کندم. 

امروز روز خسته کننده ای بود البته بسیار اعصاب خورد کن. باراد گند زد به امروزم. تازه داشتم با خوشحالی از شرکت میومدم بیرون که جناب با ماشین مچاله شدم جلوی شرکت منتظر بود. 

اصلا با این کارش وقت نکردم برای معامله جدید شادی کنم.

واقعا من مجردم و این همه کار دارم اگر متاهل شم چجوری باید به کارام برسم؟

چشمام گرم شد و کم کم خوابم برد. 

با تکون های بهار بیدار شدم. 

با گیجی بهش نگاه کردم که خودش گفت: داداش بهادر بیا شام بخوریم.

باشه ای گفتم و کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. سر سفره نشستم. بی حوصله شروع به خوردن کردم. هنوز خواب بودم. یه دقیقه چرت می زدم یه قاشق هم غذا می خوردم.

داشتم تو چرت به سر می بردم که مامان گفت: بهادر؟ مامان؟ خوابی؟

چشمام رو باز کردم و گفتم: نه 

تا غذام تموم شه صدبار چرت زدم. 

تشکری کردم و بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. 

مسواک زدم و بیرون اومدم. 

روی تختم دراز کشیدم که باز هم خوابم برد. 

صبح با صدای جیغ و داد های بهار و باراد بیدار شدم. با اخمای تو هم رفته از اتاق خارج شدم. عصبی بودم ناجور.

هردوشون با دیدنم ساکت شدن. 

با عصبانیت داد زدم: بسه دیگه، شورشو در آوردید. روز تعطیل هم از دست شما آرامش ندارم.

باراد و بهار مثل بچه های مظلوم روی مبل نشستن و بهم خیره شدن. از داد زدنم پشیمون شدم. دلم براشون سوخت. 

پوفی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. لیوان آب رو سر کشیدم. 

لباسام رو پوشیدم و به سمت خروجی رفتم.

باراد: کجا میری؟

ــ میرم دسته گل جنابعالی رو تحویل بگیرم.

باراد: منم بیام؟

ــ اگر می خوای بیا 

باراد : میام.

بعد از حاضر شدن باراد از خونه خارج شدیم. 

توی راه ساکت و آروم به من خیره شده بود. 

ــ چیزی شده؟

باراد: نه 

ــ پس چرا نگاه میکنی؟

باراد: چرا انقدر بداخلاقی؟

من بداخلاقم؟ بمن چه خب خودشون اعصاب آدم رو خورد میکنن چرا به من میگه بداخلاق؟

ــ من بداخلاقم؟

باراد: اره، جز عصبانیت هیچی ازت ندیدیم.

 یعنی انقدر سنگ دل و بی احساسم؟! 

بی خیال بهادر فکرت رو درگیر نکن.

پیاده و قدم زنان به سمت گاراج می رفتیم. 

کارشون رو هم خوب انجام می دادن هم چون پارتی داشتم زود تر ازهمه ماشین من رو درست می کردن.

به سمت کاوه رفتم و همین جور که باهاش حرف می زدم باراد هم اومد. کاوه گفت که کلا دو ملیون و هفتصد تازه اونم تازه با تخفیف باید پرداخت کنم!.

نگاهی به باراد تعجب کرده انداختم و دسته چکم رو بیرون کشیدم و شروع به نوشتن کردم.

باراد: داداش من میدم.

ــ لازم نکرده. 

باراد: ولی...

بین حرفش پریدمو گفتم: الکی اصرار نکن.

چک رو به کاوه دادم و بعد از تشکر سوار ماشین شدیم و از گاراج بیرون اومدیم. 

بعد از این که شیشه عقب هم انداختیم سوار ماشین شدیم.

باراد : میای بریم دنبال شروین و امیر؟ بعدش دور دور.

ــ باشه 

باراد: دمت گرم داداش.

دنبال شروین و امیر رفتیم و سوارشون کردم.

شروین: خب کی رو سوار کنیم؟

امیر : بریم اون دختره رو سوار کنیم.

به جایی که علامت می داد نگاه کردم. یه دختر خوشگل و خوشتیپ بود.

ــ باشه.

جلوش ترمز کردم. باراد شیشه رو پایین کشید و روبه دختره گفت: خوشگله سوار میشی؟

دختره اخماش رو در هم کشید و رو شو اونور کرد.

امیر: بیا دیگه ناز نکن. 

شروین: شبی هفتصد بهت می دیم بیا.

دختره با اخم گفت: مزاحم نشید من از اوناش نیستم. 

بعد با اخم به سمت دیگه ای رفت. 

یه دفعه شروین و امیر با باراد از ماشین پیاده شدن و به سمت دختر رفتن.

کوچه خلوت بود.

دهن و دست دختر رو گرفتن و به زور خواستن سوارش کنن. با اخم پیاده شدم و یه سیلی تو گوش هرکدوم شون زدم و دست دختر رو از تو دست باراد در اوردم و گفتم: بسه تمومش کنید نمی خواد سوارش نباید بزور مجبورش کنیم که...

دختر با ترس پشت من قایم شده بود. 

برگشتم و با سر انگشت اشک های ریخته شده اش رو پاک کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم: آروم باش...کاری باهات نداریم. اگر دوست داری سوار شو برسونیمت. 

دختر: نه ممنون. 

سری تکون دادم و باشه ای گفتم. خداحافظی کردم و چهارتایی سوار ماشین شدیم و پام رو روی گاز فشار دادم. 

اعصابم خورد بود. کافی بود یه کدوم شون صداش در بیاد تا از کوره در برم.

باراد آروم و با ترس گفت: داداش...

داد زدم: دهنت رو ببند. باراد نباید کسی رو مجبور به کاری کرد. تو این اخلاق منو خوب می دونی که دوست ندارم به زور کسی رو وادار به چیزی کنم ،پس چرا با این دوتا بی مغز پیاده شدی، هان؟ 

باراد: معذرت می خوام دیگه تکرار نمیشه.

به قیافه ی مظلومش نگاه کردم. معلوم بود عذاب وجدان گرفته.

دلم براش سوخت. کنار خیابون نگه داشتم و بغلش کردم.

انگار خوشش نیومد جلوی دوستاش سرش داد زدم.

موهاش رو ناز کردم و گفتم: ببخش اعصابم خورد بود دعوات کردم.

یه دفعه لب های باراد کش اومد و با لبخند گفت: دارم خواب می بینم یا واقعا تو داری مهر و محبت می کنی؟ 

با خنده نگام رو به جاده دادم و دوباره راه افتادیم.

تا شب بیرون بودیم و با اون دوتا بی مغز کلی خندیدیم. 

رفیق های باراد باحال بودن. من و باراد رفیقامون رو بعد یه مدت بهم معرفی می کردیم و شریک می شدیم. 

قسمت دوم رمان آشوب مغز...
ما را در سایت قسمت دوم رمان آشوب مغز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marziyeh814 بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1396 ساعت: 2:09